گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید داوود آجودانی برادر بزرگتر شهید رضا آجودانی است که چندی پیش مطلبی در خصوص ایشان در همین ستون منتشر کردیم. رضا همان شهیدی است که چند روز پس از مجروحیت و مرخص شدن از بیمارستان، در همان اتاقی به شهادت رسید که در آن طلب شهادت میکرد. برادر بزرگترش داوود که امروز شرح گوشههایی از زندگیاش را در گفت و گو با خواهرش اشرف آجودانی تقدیم حضورتان میکنیم، نوجوانی 18 ساله بود که یک سال پس از رضا آسمانی شد و دومین شهید خانواده آجودانیها نام گرفت. داوود در کودکی تا آستانه مرگ پیش رفت، اما ماند تا در جوانی لباس شهادت بر تن کند. متن زیر واگویههای خواهر شهید است که پیش رو دارید.
مجید شفا گرفت و داوود شد
داوود متولد سال 44 بود. با یکی از خواهرمان که در 9 ماهگی فوت کرد، دوقلو بودند. ما آن زمان در محله جوادیه مینشستیم. پدرمان کارهای تعمیراتی و مهندسی انجام میداد. مادرمان هم در طب سنتی مهارت داشت. وقتی داوود و خواهر دوقلویش به سن 9 ماهگی رسیدند، هر دو به سختی بیمار شدند. مادرم خیلی ناراحت بود. همان زمانها میگفتند یک پزشک از خارج کشور آمده و مهارت بالایی دارد. مادرم داوود را که حالش بدتر از خواهرمان بود پیش آن پزشک برد. دکتر گفته بود سرطان دارد و زنده نمیماند. اما مادر ناامید نشد، به امامزاده داوود متوسل شد و سعی کرد با روشهای طب سنتی درمانش کند. یادم است از یخدانی آب سرد برداشت و یکهو روی بچه ریخت. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که داوود خوب شد. اما خواهرمان در بیمارستان فوت کرد و حتی جسدش را تحویلمان ندادند. قسمت این بود که داوود بماند و تا 18 سالگی عمر کند. موقع تولد اسمش را مجید گذاشته بودند که پس از توسل به امامزاده داوود و بهبودیاش، نام داوود را برایش انتخاب کردند. از آن موقع به بعد هر سال پدر و مادرم داوود را به امامزاده میبردند و یک گوسفند برایش قربانی میکردند.
انقلابی سالم و سرحال!
داوود بعد از بهبودی دیگر یک بچه سالم و سرحال شده بود. از آن روز به بعد کسی یادش نمیآید که او تا زمان شهادتش حتی یکبار هم دکتر رفته باشد. داوود رشد کرد و قد کشید و یک نوجوان انقلابی شد. اهل نماز و روزه و مسجد بود. از محیط مسجد هم پایش به مبارزات انقلابی کشید. برادرم در کنار شور مبارزه و انقلابیگری درسش را هم ادامه میداد. دوست داشت پزشک شود و اتفاقاً دانشآموز موفقی بود. تا دبیرستان خوانده بود که انقلاب به پیروزی رسید. همین طور درگیر کارهای انقلاب شد تا اینکه دشمن حمله کرد و جنگ آغاز شد. حالا دیگر جبهه رفتن اجازه ادامه درس را به داوود نمیداد. جبهه رفتنهای او پای رضا را هم به جبهه باز کرد. اما هیچ کسی فکر نمیکرد اول رضا به شهادت برسد و داوود تا مدتی پس از رضا در این دنیای فانی زندگی کند.
برگشت اما پس از 11 سال
بعد از اینکه رضا به شهادت رسید، مادرم از داوود میترسید که مبادا او را هم از دست بدهد. بنابراین تصمیم گرفت برایش زن بگیرد. داوود نمیخواست پاگیر زن و زندگی شود. ولی به احترام مادرمان قبول کرد و سر سفره عقد نشست. بعد از عقد اوضاع آن طور که مادر میخواست پیش نرفت. داوود وارد سپاه شد تا مستمرتر به جبهه برود! آن قدر رفت تا اینکه در اسفند ماه 62 وارد عملیات خیبر شد. عملیاتی که بازگشتی برایش مقدر نبود. برادرم پنجم اسفند ماه 1362 در جریان همین عملیات به شهادت رسید. گلولهای به سرش اصابت کرد تا راه آسمان را برایش باز کند. چون پیکرش پیدا نشد، فکر میکردیم زنده است و در اسارت دشمن به سرمی برد. اما بعد از 11 سال بقایای پیکرش برگشت و آن وقت دیگر حتم کردیم دومین برادرمان نیز شهید شده است.
برادر خندهرو
من همیشه داوود را با خندههایش به یاد میآورم. همیشه خندهرو بود و با اخلاق خوبش همه را جذب میکرد. این پسر احترام به والدین را همیشه و همه جا حفظ میکرد. شاید دعای خیر آنها آسمانیاش کرد. ارادت داوود به اهل بیت زبانزد بود. یادم است در وصیتنامهاش نوشته بود: ای پدر و مادر عزیزم آرزو دارم وقتی شهید شدم پیکرم پیدا نشود و مثل خانم حضرت زهرا(س) بیمزار باشم.ای عزیزان پیرو رهبر باشید و به خانواده شهدا احترام بگذارید.ای خواهران عزیز و برادران گرامی همیشه حجابتان را حفظ کنید. هرگز امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید...
منبع: روزنامه جوان